قصه از این قرار که من به دعوت یکی از دوستان به چالش زندگی بودن قند دعوت شدم. 

همچین شوخی شوخی الان نزدیک ده ماهه که قند نخوردم. 

با نبود قند مشکلی ندارم اما واقعا برام سخته که شکلات نخورم 

یک جا شکلاتی کوچیک تو شرکت هست روی میز که من هر روز بی اختیار چشمم میره سمتش و با خودم میگم چه سخته زندگی بی شماها 

حالا نه فکر کنید شکلات خیلی خاصی هم هست نه اتفاقا خیلی هم معمولیه 

اما نمیدونید که چقدر سخته 

نا گفته نمونه که چند باری از زیر چالش در رفتم . مثلا همین جمعه بالای کوه که بودیم ساعت 5 عصر بود هوا تاریک ما اولین لیوان شیرکاکوئو رو بی شیرینی خوردم ولی دومی رو با یک تیکه کوچیک شکلات، مسعود می گفت هضم میشه به پایین نمیرسه با این وضعیتی که ما این بالا هستیم 

یا مثلا اون روز صبح یک کاسه شیر خوردم  یکم قند ریختم 

خلاصه اینکه این چالش رو هم ی جورایی دوست دارم و هم عذاب آور برای من